نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:داستان كوتاه قطار,دوست داشتن,نهايت عاشقي,داستان جديد عشقي,داستان عشقي ,, توسط Reza |


من رو این داستان غیرت دارم . حتما تا آخر بخونید . آخرشه :

 

قطار

سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نيمکتی بی خيال هياهوی مسافران و عابران.شنيد که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنيد اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نيمکت چوبی رنگ پريده و دستش وبال گردنش بود......

بقيه اين داستان بسيار زيبا در ادامه مطلب....



ادامه مطلب...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.